نمی دونم چرا نسبت بهت حسم مرده.
.
.
بهش میگم من خیالم راحته که اگه بزارمت کنار ،درد تنهایی نمی کشی. میگم خیالت راحت باشه منم بالاخره پدری و مادری و برادری دارم دیگه.
میگه پس می خوای به آغوش گرم خانواده برگردی.
میگم خب تو سرت شلوغه. از آلمان و امریکا و همه جا دور و برت هستند.
میگه اونا مهمون یه روز و دو روز هستند. تو همیشگی...
.
.
.
دوست داشتم یه روز دو روز بودم اما بیشتر از اینا قدردان بودنم بودی... یه حرفایی رو نمیشه بهت زد. نمیشه گفت که من ازت انتظار بیشتری دارم. نمیشه گفت که تو قراره تنهاییهامو پر کنی. آخه تقصیر تو هم نیس که حجم تنهایی من اینقدر بزرگه و وقت تو برای من اینقدر محدود...