اش ساعت ۸ صبح میره... ما تا ۱۲ خوابیم بیدار که میشیم گوشیامون آنتن نمیدند یهو مامان زنگ درو میزنه درو باز میکنم اومدن بریم خارج از شهر... چه شانسی آوردیم... من و آتی همش بهم میگیم چقدر خدا دوستمون داره که ضایع نشدیما... من دهنم از تعجب باز مونده...
اش میگه : من باید می رفتم تو کمد...
-نه توی حموم زندونی میشدی تا ابد...