تو مگر می فهمی بر سر کوی تو آواره ترینم و دیری است به دیدار تو محتاج ترین...بگذار بگویم ، بگویم تو سرود لب لرزان منی جان منی راز و نیازم هستی .گل سجاده ی محراب منی گرمی صوت نمازم هستی .تو مگر می فهمی ای صنم بی احساس که اگر رازی است در من ، تو رازم هستی.
بغض فریاد گلوی قلمم را بستست،
جوهر اشک به روی صفحه ام می بارد...
.
.
.
روزها می گذرد در پس پرده ی راز من و تو ،
و مهم نیست بدانی به من امشب چه گذشت...{+}