مدتها ازش دورم. ساعت 3 نصفه شب زنگ می زنه میگه پشت درم نمیخوای روم بازش کنی؟ می یاد بساط چایی رو براه می کنم. چقدر حرف واسه هم داریم... من درد شدید دارم نازمو میکشه و روی مبل خوابش می بره من اما بیدارم تا صبح به صورتش خیره میمونم به نگاه معصومش توی خواب کتابی دستم می گیرم با پاهاش آروم ور می رم و کتاب میخونم.... اونقدر که دیگه بیدار میشه و بعدش من باید برم سرکار و اون راضی نمیشه... راضیش میکنم و میزنم بیرون و اونم در خوابی عمیق...
:)